رادین رادین ، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 17 روز سن داره

کوچولوی خونه ما

تعطیلات خرداد94

سلام عزیزم این روزها امتحانات بابایی شروع شده و سخت مشغول مطالعه هست و شما و من مجبور شدیم برای آرامش و درس خوندن بابایی بار و بندیل جمع کنیم و تعطیلات 14 و 15 خرداد رو بریم خونه بابا بزرگ، هوراااااااااااااااااااااا کلی به شما خوش گذشت چون هر روز میبردنت گردش و اون طرف با مدیا کلی بازی می کردی و ذوق میکردی 14 خرداد با عمه لیلا و مامان بزرگ رفتیم تجریش واااااااااااااااااااااااااای که خیلی وقت بود نرفته بودم  و کلی تو بازار گشتیم و اخر شب رفتیم کبابی شمرون و کباب خوردیم جای همه اونایی که نبودن خالیییییییی  رادین در کبابی شمرون رادین و مدیا و اما شما اولین عروسی زندگیت رو ب...
18 خرداد 1394

غذا خوردن رادین خان

سلام مامانی چی بگم از این روزهای شما واااااااااااااااااااااااااااااااای اصلاً غذا نمیخوری و فقط شیر میخوری نمی دونم چی شده بود ولی مجبورمون کردی ببریمت دکتر و آقای دکتر به شما شربت اشتها داد تا کمی بهتر بشی از وقتی شربت رو میخوری کمی بهتر شدی و به کسی اجازه نمیدی با قاشق بهت غذا بده و فقط میخوای خودت با دست بخوری خلاصه من هم غذا رو میزارم جلوت و شما بعد از اینکه کلی باهاش بازی کردی و به همه جا مالیدی، یک ذره میخوری   رادین مامان با ماکارانی حرف میزنه بعد از اتمام مکالمات نوبت خوردن میرسه وااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااایییی رادین خان در ...
8 خرداد 1394

کفش های جدید آقا رادین

سلام عزیزم بالاخره بدو بدوهات شروع شد   همش دوست داری بری ددر از اونجایی هم که کفشات هنوز اندازه پاهات نشده تصمیم گرفتیم براتون کفش بخریم  جمعه با بابایی رفتیم تیراژه و برای شما یه کتونی خوشگل خریدیم  و بعدش رفتیم مغازه اسباب بازی فروشی تا چندتا اسباب بازی برات بخریم و تو فاصله خرید ما شما تو زمین بازی که تو خود مغازه بود مشغول بازی شدی .... ولی چشمت روز بد نبینه وقتی خریدمون تموم شد و خواستیم بریم مگه میشد تو رو از تو زمین آورد بیرون ... یه کارهایی کردی که نگم بهتره  ( این چشمتو رو نکرده بودی) خلاصه در راستای آروم کردن شما یک عدد بادکنک برای شما تهیه شد.   اولین کفش گل پسری ( سایز 21) ...
23 ارديبهشت 1394

آقا رادین راه می رود...

سلام عزیزم پسر گلم بالاخره شما در سن 1 سال و 2 ماهگی (29 فروردین 94) راه افتادی   نمی دونم چرا می ترسیدی راه بری با اینکه هیچ اتفاقی هم برات نیوفتاده بود.... همش دوست داری دستت رو بگیری به چیزی و راه بری    این روزها خیلی شیطون شدی و نمیتونم ازت چشم بردارم همش دارم دنبالت میدوم ماشاالله سرت تو همه جا هست از سبد رختها گرفته تا کابینت ها و کشوها و جاکتابی و پشت مبل و .....  همچین پسری شدی شما   خونمونو که دیگه نگو از دست شما همه چیز جمع شده رو میز پتو انداختم - دور میزها رو فوم چسبوندیم فرشها رو بهم چسبوندم تا فضای راه رفتنت رو فرش بیشتر باشه وای که خونمون خوشکل شده  کارهایی ک...
30 فروردين 1394

نوروز 94

سلام پسرم عیدت مبارک  بالاخره سال جدید رسید و بدو بدو ها تموم شد  امیدوارم امسال برای هر سه تامون سال خوبی باشه... و اما میرسم به اصل مطلب که عید دیدنی رفتن های شما و عیدی گرفتن هاتو و دلبری کردن های شما بود ، عاشق بیرون رفتنی و هر کی از بیرون میاد یا  میخواد بیرون بره محاله بدرقه اش نکنی و ازش آویزون نشی 5 روز اول عید به خوبی و خوشی گذشت ولی روز 6 چنان سرمایی خوردی که الان با گذشت 2 هفته ازش هنوز سرفه می کنی و باعث شد از روز ششم تمام برنامه ها کنسل بشه و تو خونه استراحت کنیم ( آخه منم با شما سرما خوردم) و البته ادامه دید و بازدیدها به بعد موکول شد.   آقا رادین آماده رفتن به عید دیدنی ...
16 فروردين 1394

روزهای پایانی سال...

سلام عزیزم  این روزهای آخر سال عجب روزهایی هستن هر چی می دویی کارهات تمومی نداره، حالا یکی نیست بگه بابا جان اگه همه کارها این ور سال تموم نشه آسمون به زمین میرسه؟!..... شما وروجک هم که ماشاالله .. هم پای من تو کار خونه کار می کنی و گاهی از من هم جلو میزنی   ( همچین پسری دارم من ) و اما از خانه تکونی و کارهای عید که بگذریم می رسیم به هنرنمایی های شما... کلمه هایی که می تونی بگی " ماما، دَدَ، نی نی، جیز" گاهی وقتها هم یک سری جمله برای خودت سر هم می کنی و تند تند حرف می زنی مثلاً چند شب پیش پشت سر هم وبا تمام نیرو کلمه "دست" رو تکرار می کردی و  ما هم که دیگه نگو از خوشحالی  د...
19 اسفند 1393

دوازده ماهگی و تولد یکسالگی پسرم

سلام عزیز دلم  مبارکهههههههههههههههههههههههههههههههه یکسالگیت مامانی بعد از کلی فکر کردن در مورد تم جشن تولدت بالاخره با بابایی به این نتیجه رسیدیم که امسال خرس پو رو برات انتخاب کنیم بعد از اون کار طراحی مامان شروع شد ، با فتوشاپ ریسه ها و عکس ها و .... رو طراحی می کردم و می رفتم چاپ می کردم و تو ساعت هایی که شما خواب بودی می بریدم و می چسبوندم و .... چون وقتی شما بیدار بودی همش می خواستی بنشینی پیش من و با کاغذ و قیچی و کاتر و چسب و ... بازی کنی خیلی گشتم تا بتونم تمام وسایل تولدت رو با تم خرس پو جمع کنم و موفق هم شدم هوراااااااااااااا   بعد از تدارک و آماده سازی لوازم و وسایل تولد نوبت به پخش...
12 بهمن 1393